سروش حبیبى، مترجم جدید رمان «ابله» حرف جالبیزده است. وقتی از او پرسیده بودند که چرا این کتاب را دوباره ترجمه کرده و مگر یک رمان بلند، امروز باز هم خواننده خواهد داشت، گفته بود که «بله، رمانهای بلند و خیلی بلند هنوز هم خواننده دارند، به شرطی که نویسندهشان داستایفسکى باشد.
این هم که من این کار را دوباره ترجمه کردهام، برای این است که هر نسلی باید یک ابله یا یک جنایت و مکافات به زبان خودش را داشته باشد. این، حق آن نسل است.» ماجرای ما و داستایفسکی همین است.
تقریبا جز «قمارباز» که ترجمة جلال آلاحمدش هنوز هم یگانه است، تقریبا تمام کارهای اصلی داستایفسکی در این سال ها دوباره ترجمه شدهاند. «جنایت و مکافات» را مرحوم اصغر رستگار، «برادرانکارامازوف» را صالح حسینی، و بالاخره «ابله» را همین پارسال سروش حبیبی دوباره ترجمه کردهاند.
و این، یعنی که داستایفسکیخوانی هنوز هم ادامه دارد. همان طور که ساختن فیلم از روی کارهای استاد تمامی ندارد (126 فیلم تا به حال، به شمارش سایت IMDb) و تعریف از لذت تماشای «ابله» کوروساوا (که همین ماه پیش از سینما 4 پخش شد) یا نسخة ویدیویی «شبهای روشن» فرزاد موتمن چیز عجیبی نیست.
انگار که استاد یکجایی پشت آن صفحات قطور رمانهایش، قایم شده باشد و بخواهد مثل راسکولینکف (جوان عصبی و سادهدل و قاتلِ «جنایت و مکافات») کشیک ما را بدهد، تا در یک لحظه ما را گرفتار بکند، گرفتار آن دنیای جادویی پر از آدمهای عجیب و غریب خودش.
نگاهی داریم به جهان شخصی و داستانی داستایفسکی به مناسبت فرارسیدن 12 نوامبر،سالروز تولدش.
چه کسی از داستایفسکی نمیترسد؟ هر وقت و هر جا تصمیم گرفتید داستایفسکی بخوانید، این یادتان باشد که او ترسناک است. یادتان باشد که او شما را یاد بدترین جنبههای خودتان خواهد انداخت.
یادتان باشد که او شرارتهای پنهانتان را بیدار خواهد کرد و یادتان باشد که در آنجا، در آن جنگل آدمهایی که هیچکدام به چشمتان آشنا نیستند، نور، کم است. پس، آرام جلو بروید و همیشه قبل از ورق زدن، تأمل کنید.
چون همیشه این احتمال هست که شیطانی که چند صفحة قبل سر راهتان دیده بودید، یک فرشتة کوچک در درونش داشته باشد. برعکسش را در رمانهای داستایفسکی کمتر میشود دید.
معدود آدمهای خوبی که در رمانهای او میشود پیدا کرد، پاکیزهاند، تا حد اولیا. پدر زوسیما، راهب روحانی «برادران کارامازوف»، پرنس میشکین داستان «ابله» که در حد مسیح است و آلیوشای «برادران کارامازوف» که مثل یک بچه، معصوم، دوستداشتنی و پاک است.
البته کارامازوف، یک اثر ناتمام است. در آن فصلی که با مرگ داستایفسکی، هیچوقت نوشته نشد، قرار بود آلیوشای زیبای منزه، رنج تردید را بچشد و دوزخ گناهکاری را تجربه کند. همان تم آشنا و مورد علاقة داستایفسکی.
چیزی که سؤال بزرگ زندگیاش بود و همان را به تمام آفریدههایش هم داد. عذاب تردید و رنج دوپاره بودن را: ایمان یا بیایمانی؟ خوبی یا بدی؟ شرارت یا خیر؟ پلیدی یا پاکی؟
هر چه غیرواقعیتر، بهتر
وقتی با کاراکترهای داستایفسکی طرفایم، برخلاف نویسندههای دیگر نمیتوانیم دربارة واقعی بودن آنها و اینکه چقدر شبیه آدمهای اطراف ما هستند، حرف بزنیم. این کاراکترها، چه زن چه مرد، اصولا طوری طراحی نشدهاند که واقعی به نظر بیایند.
این چیزی نبود که داستایفسکی دنبالش باشد. شخصیتهای او بیشتر از این که ترکیب ناهمسانی از خصوصیات خوب و بد انسانی باشند، مظهر یک خصوصیت یا غریزهاند: غرور، شهوت، نفرت، حماقت، خشونت و خیلی چیزهای دیگر. داستایفسکی هم مثل خیلی از نویسندهها میخواست دربارة مسائل اساسی بشر بنویسد.
دربارة خدا، عشق و مرگ. اما دلیلی نمیدید ـ و نمیتوانست ـ مثل تولستوی، بالزاک، دیکنز یا جین آستین، در قالب اتفاقاتی معمولیتر، آدمهایی واقعیتر و انگیزههایی باورپذیرتر، این کار را بکند. نمیتوانست، چون اصلا دنیا را آن طوری نمیدید.
زندگی واقعی او به اندازة رمانهایش رنجآور، غیرعادی و جنزده است و شخصیت او مثل کاراکترهایی که ساخته، بهقدری اغراقآمیز، عذاب کشیده و در همة خصوصیات انسانی، شدید است که به سختی میتوانیم باور کنیم، واقعیت داشته است.
داستایفسکی آدم دوستداشتنیای نبود. حتی قابل تحمل هم نبود. مثل بیشتر هنرمندها، موجودی از خودراضی و خودنما بود. ارادهاش سست، طبعش تند، خلق و خویاش عصبی، رنگش پریده و سرش کچل بود.
میگویند فروید، «برادران کارامازوف» را عالیترین رمانی میدانست که تا به حال نوشته شده و در عین حال آن آخریها دیگر طاقت خواندن آن را نداشت. شخصیتهای این رمان، خیلی شبیه آدمهای مریض و عجیب و غریبی بودند که بیماران او بودند و تمام روز را با آنها سر و کله زده بود.
فروید همیشه میگفت امکان ندارد کسی بتواند این همه شخصیتهای جانی، تاریک، خودخواه، مضطرب و هیستریک خلق کند، بدون اینکه شبیه این خصوصیات را درون خودش نداشته باشد. با این حال درون این مرد، موجودی زندگی میکرد که میتوانست پدر زوسیما، آلیوشا و پرنس میشکین را هم بیافریند.
داستایفسکی این خیرهسری یا جرأت یا خودآزاری را داشت که برود پایین. برود به اعماق. هر چه پایینتر، بهتر. او به خودش، به آن مغاک، خیره میشد و مینوشت. او به جای تمام آدمهای کوچه و خیابان و فامیل، به جای تمام خیابانها، شهرها و خلق و خوها، از خودش الهام میگرفت.
از آن زیرزمین لعنتی که تویش هم میشد شیطانی مثل استاوروگین پیدا کرد و هم مرد مقدسی مثل پدر زوسیما. و کدام آدمی است که به این زیرزمین برود و همین چیزها را پیدا نکند؟ به قول یک منتقد روس، «در نهایت، فامیلی همة ما کارامازوف است.» در نهایت، ما و این لشگر از نفس افتادۀ فرشته و شیطان، جایی به هم میرسیم. کافی است کمی برویم پایین.
رنجهای بسیار، شادی های بسیار
بعضیها، داستایفسکی را پدر روانکاوی جدید میدانند. بعضیها، پیشگویی انقلاب کمونیستی روسیــه را در کــتــابهــایش، رد زدهانـــد (داستایفسکی دربارۀ انحطاط اروپا، جایی که از آن بیزار بود، روسیة قدرتمند مسیحی و این که مسیح در روسیه، دیگر بار ظهور خواهد کرد، زیاد نوشته است.
البته به خاطر همین قسمت مسیحی ماجرا، کمونیستها، کتابهای او را ممنوع کرده بودند.) بعضیها به نیهیلیسمی ربطش میدهند که نیچه را هم به همان ربط میدهند و بعضیها، اینها را که میشنوند از خودشان میپرسند «بالاخره داستایفسکی به خدا اعتقاد داشت یا نه؟» این که توقع داشته باشید جواب این سؤال، یک «بله» یا «نه» ساده باشد، بیهوده است.
یکی از چند رمانی که تولستوی در اواخر عمرش، وقتی مسیحی مؤمنی شده بود و رمانهای خودش را هم تکفیر کرد، رد نکرد و حتی به عنوان نمونهای از هنر دینی، سفارشاش را کرد، «جنایت و مکافات» داستایفسکی بود و این کار حتما برای او گران تمام شده بود. چون آنها از هم متنفر بودند.
داستایفسکی، عاشق مسیح بود. در عین حال نمیتوانست با شخصیتهای بدخو و بیاعتقاد داستانهایش، همدردی نکند. او «ایوان کارامازوف» مغرور و شکاک بود که نمیتوانست درک کند وقتی خدا هست، چرا باید «بدی» وجود داشته باشد و او «آلیوشا کارامازوف» مؤمن و فروتن بود که عقیده داشت «دنیا با همة بدیها و رنج و عذابهایش، زیباست.
چون آفریدة خداوند است.» کسی چه میداند؟ شاید آن تردید کشنده، آن کشمکش خونین که تمام عمر، رهایش نکرد همین بود. مردی در نوسان میان روشنایی و ظلمت. به قول فاوست «گویی دو روح در سینة من مسکن دارند». داستایفسکی جنگ این دو را، جوهر آدمها میدانست.
میگفت: «ستیزههای درونی، مشخصة انسان است. رنجهای عظیم به بار میآورد و شادیهای بسیار هم.»
جنایت و مکافات
راسکو لینکوف، دانشجوی فقیر، تصمیم به قتل انگلهای اجتماع میگیرد. میخواهد پیرزنی رباخوار را بکشد تا هم پول به دست بیاورد و هم بقیه را از شر او خلاص کند.
موقع قتل، خواهر پیرزن هم سر میرسد و راسکولینکوف مجبور میشود او را هم بکشد. خاطرة قتل این آدم بیگناه، آزارش میدهد. او مریض میشود و با ماهیت جنایت، درگیری ذهنی پیدا میکند.
در این میان او ماجرایی عاطفی هم با یک دختر فریب خورده به نام سونیا دارد. در آخر او خودش را به پلیس معرفی میکند و راهی سیبری میشود.
برادران کارامازوف
فئودور کارامازوف، پیرمردی عیاش و ولخرج با پسر دومش، ایوان در حال سفر است. جوانترین پسرش، آلیوشا با پدر زوسیمای عاقل زندگی میکند. بزرگترین پسر، دیمیتری سر مسائل مالی و همینطور به خاطر رابطهاش با دختری، با پدر اختلاف دارد.
ایوان پس از مطلع کردن آلیوشا از این ماجراها، مسکو را ترک میکند. پدر زوسیما میمیرد و بحثی بر سر قدیس بودن او در کلیسای مسکو در میگیرد. فئودور کارامازوف کشته میشود و دیمیتری پس از محاکمهای طولانی به جرم قتل پدرش به سیبری تبعید میشود.
ابله
پرنس میشکین، یک اشراف زادة بیپول، پس از غیبتی طولانی به روسیه بر میگردد. او که مثل خود داستایفسکی صرع دارد، در راه بازگشت با مردی به نام روگوژین دوست میشود که از عشقش به ناستازیا میگوید.
میشکین پس از رسیدن به مسکو میفهمد ناستازیا قصد ازدواج با کس دیگری را دارد. به ملاقات ناستازیا میرود و او را منصرف میکند. روگوژین که فکر میکند قضیة ازدواج ناستازیا زیر سر میشکین است، قصد کشتن او را میکند، ولی حملة صرع، میشکین را نجات میدهد.
میشکین به دختری به نام آگالیا علاقهمند میشود ولی عشق او را به خاطر ازدواج با ناستازیا که به او پناه آورده، کنار میگذارد. شب عروسی، ناستازیا با روگوژین فرار میکند و بعدها به دست او کشته میشود.